بینش معاصر

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

من ومسیح


بعد از ظهر مسیح زنگ زد که حاضر نیست با مادرش (با هواپیما) به مشهد برود چراکه انها(مادر و مادر بزرگش)دایما برای نماز خواندن به مکه(حرم) می روند واو حوصله ندارد پس پیش من خواهدماند.
به یاد کودکی خودم افتادم که هرساله با پایان یافتن امتحانات در اواسط خردادماه به اتفاق مادرو برادرم با اتوبوس به مشهد می رفتیم.ان موقع من و برادرم تمام طول روز را در کنار مادرمان روبروی ضریح در حالی که مادرمان نماز و زیارت می خواند می نشستیم.

امشب وقتی به خانه آمدم مسیح دوان دوان به استقبالم آمد و گفت که برای هدیه روز پدر برایم یک نقاشی کشیده است.با اشتیاق به او گفتم منتظر دیدن نقاشی اش هستم.نقاشی اش را که آورد دیدم تصویر مرا روبروی تلویزیون(تصویر شبکه الجزیره) در حالی که با شلوارک و زیرپوش به خواب رفته ام وساعت دیواری ساعت 12.35را نشان می دهد، ترسیم کرده است.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی