بینش معاصر

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

روز نوشت

دیروز برای دیدار پدر و مادرم به همراه مسیح سحرگاهان به سوی ولایت تاختیم. از تهران تا سلفچگان مسیح در خواب بود و از آنجا تا ولایت کتاب قصه برایم خواند . پیش از ظهر به خانه پدری رسیدیم و دیدارها تازه شد.

برای انجام امور بانکی به اصفهان رفتم. ظهر هم در باغ موزه چهلستون به یاد دوران برگزاری ارکستر ملی و جشنواره های جور واجور هنری، (جای قاصدک سبز باد) با چای و قلیان مفصل و مفرح محفوظ شدم و دلی از عزا درآوردم.
گشتی هم در بازار نقش جهان زدم و برای پاره ای از دوستان و عزیزان هدایائی خریدم. هنگام خروج از بازار هم صدای مارش اخبار رادیو ساعت 14 به گوش می رسید. سالها بود که دیگر آن را نشنیده بودم مرا با خود به حال و هوای ده پانزده سال پیش برد.
اراده کرده بودم تا از فرنی فروشی روبروی بیمارستان خورشید، به یاد دوران دبیرستان، فرنی بخورم. که متأسفانه بسته بود. نمیدانم آیا هنوز هم فرنی می پزد یا نه؟؟ هنگامه بازگشت به خیابان بابلدشت رفتم و از فرنی پزی ،سه ظرف بزرگ فرنی و شیره خریدم و با خود به تهران آوردم. ساعت بیست و سه نیز در ام القری جهان اسلام وحومه بودیم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی