بینش معاصر

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۳

رئیس برای دلجویی به دیدنم آمد .اما زیرکانه از هرگونه اشاره ای به انچه که برایش به عنوان هشدار نوشته بودم ، خودداری کرد. من هم بجز بیان احوال جراحی کوچکی که انجام داده بودم ،سخن از هیچ نگفتم. فردای آن روز مدیر سابق مجموعه ای که اینک من بجای وی تمشیت امور را بر عهده دارم و اینک دیگر مدیران تحت لوای او صف آرایی می کنند ، برا ی انجام کاری به دفترم آمد و خودش گفت که برخی از مدیران همکار از مجموعه فعالیت ها و رفتارهای سازمانی من صرفا به این انگیزه که آنان بیش از من سابقه حضور و کار در این عرصه را دارند و اینک من در این پروژه ها هدایت آنان را برعهده دارم ، دلخور هستند و مدام این طرف و آن طرف غرغر می کنند.او از من خواست تا به جان فرزندم سوگند یاد کنم تا بگوید که سه شنبه پیشین هر سه نفر مدیر مالکان جلسه ای را در حضور مدیر ارشد با دعوت از چند نفر دیگر از مدیران پروژه مهرماه بمنظور تحدید من در پروژه بهمن ماه ترتیب داده بودند. در پایان این دیدار او گفت که باید به مدیر مالکان نزدیک شوم تا از تشدید این حس موجود(حسادت) پیشگیری شود. من اما متاسفانه هنوز نیاموخته ام که چگونه می توان در بند سنت ها نبود و به تغییر و تحول اندیشید و عمل کرد اما موجبات تحریک و تحریض دیگران و به ویژه همطرازان را در ایجاد واکنش منفی که بسیار هم مخرب است ، برنیانگیخت؟ در هر حال اینک بنظر می رسد که من ثمره صدو پنجاه روز چالش مدام ومانع تراشی و سنگ اندازی میدان را به حریفان واگذار کرده ام و به عنصری نزدیک به انچه آنان می خواهند در حال تبدیل شدن هستم! شاید این هم مشقی باشد برای فرداها ویا پایانی برای متفاوت بودن؟!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی