بینش معاصر

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

شب_ قبل، یکی از دوستان همکار تلفن زد و پیشنهاد کردکه فردا به کوه برویم. قرار رفتن به کوه رابرای روز پنجشنبه صبح تنظیم کردیم. پس از پایان مکالمه من وهمکارم، مسیح گفت که تمایل دارد با ما به کوه بیاید .من هم موافقتم را با آمدنش مشروط به اینکه لباس و لوازمش را از هم اکنون آماده کند وکنار تختش بگذارد تا هنگامه رفتن معطل نشویم ،اعلان کردم. فردای آن روز من با زنگ ساعت تلفن همراه که ساعت پنج ونیم را ندا می داد، با عجله برای رسیدن به موقع سر قرار، بدون توجه به قولی که به مسیح داده بودم راهی محل قرار شدم .در میانه راه حافظه ام بانگ برآورد که ای وای مسیح را جا گذاشته ای! اما امکان بازگشت میسر نبود. پس از کوه پیمایی به سرعت به خانه بازگشتم وبرروی تخت دراز کشیدم تا هنگامی که مسیح از خواب بیدار می شود اینگونه وانمود کنم که من نیز خواب مانده ام و به کوه نرفته ام.اما این سیاست، افاقه نکردو مسیح بلافاصله پس از بیدار شدن راهی اتاق ما شد و با عتابی سهمگین مرا خطاب قرار داد: که چرا وقتی قول می دهی عمل نمی کنی؟چرا شما (مامان و بابا) هرچیز را از ما می خواهید اما خودتان هر کار دلتان بخواهد انجام می دهید؟چرا در خواب مانده ای ؟ مگر قرار مان نبود که به کوه برویم؟ من که جرات شرح ماجرا و آماج دیگر باز خواست ها را نداشتم با چشمکی به عیالات متحده فهماندم که نباید بگوید که من به کوه رفته ام وپرسش هایش را با سکوت پاسخ گفتم. ناگاه بانگ براورد که مگر تو نمی گویی که وقتی از آدم سئوال می شود باید به آن توجه کرد وبعد جواب داد، حالا چرا جواب نمی دهی؟
من اما هیچ پاسخی نداشتم پس او را محکم در اغوش گرفتم و با عذر خواهی قرار جدیدی گذاشتیم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی