بینش معاصر

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

تمامي دوران جبهه را بجز سه ماه نخست كه در گردان پياده كمك آرپي جي زن بودم ؛درنقش پزشكيار خدمت مي كردم وطبيعتا ديدن صحنه هاي منفي و سلبي جنگ نظير مجروحان و اسيب ديدگان برايم عادي و روزمره شده بود.براين اساس بود كه مرگ را هميشه وهمزاد حيات باورداشتم. و اما ديروز اوضاع متفاوت بود. پس ازرفتن به سينما و ديدن فيلم نه چندان دلچسب جنون مسيح و پس از انيكه چرتي دلچسب را به پايان برده بودم و براي شستن لباسهايمان؛ دستگاه ماشين لباسشويي را روشن كرده و در آشپزخانه درحال پيدا كردن قهوه جوشم بودم كه ناگهان لرزشي هراسناك زير پاهايم مرا متوجه ساخت. بلافاصله از پنجره براي اطمينان از اينكه شايد خودرو سنگين به داخل كوچه امده باشد؟ متوجه حركات پاندولي ساختمان شدم و سراسيمه عيالات متحده و دخترم را بيداركرده وبا يك چشم برهم زدن خودم و مسيح را كه بسان موشي آويزان در يك دستم بود؛ به كوچه رساندم.اما پس از چند دقيقه ديدن قيافه مردم باآن لباسهاي منزل(خودم با شلوارك بودم) ديدني بود واز فشار ناشي از هراس زلزله مي كاست.وقتي اوضاع آرام شد مسيح كه تاآن موقع از رفتار من بهت زده بود پرسيد :بابا چرا اينجوري كردي؟

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی