بینش معاصر

جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۲

تازه(1355) خانه اي در يكي از شهركها تازه تاسيس شده خريده بوديم.شبي در حاليكه با برادرم روي تختهايمان دراز از كشيده بوديم .برادرم در باره اهميت سلطنت وشاه ميگفت؛ او انوقت كلاس سوم راهنمايي بود.من نيز كه بتازگي درس تاريخ كلاس پنجم را خوانده بودم؛ كه امام حسين در ان در باره علل مخالفتش با يزيد(موروثي كردن سلطنت) نوشته بود را از سر تفاخر برايش بيان كردم و گفتم كه به اين ترتيب سلطنت مورد قبول دين نيست.چند روزي گذشت صبح يك روز كه مثل هميشه براي رفتن به ايسنگاه اتوبوس از خيابان فردوسي مي گذشتيم من و برادرم نميدانم بر سر چه چيز دعوايمان شد و برخلاف معمول كنار هم ننشستيم.او هنگام پياده شدن يك پس كله اي محكم به من زد من نيز پس از پياده شدن يك لگد به قلم پايش زدم و فرار كردم. ظهر كه براي ناهار(انموقع ها مدارس دونوبته بود وما نيز ناچار بوديم به دليل سكونت در شهرك؛ ناهار را در نزديكي محل كار پدرمان بخوريم) به كبابي نزديك محل كار پدرم رفتم برادرم (كمال) هم رسيد و با بغض گفت مي داني چه بلايي سرم اوردي ؟ من فكر مي كردم پايش بشدت مجروح شده اما پس از اينكه توضيح داد كه مسئله اين نيست بلكه موضوع بحث انشب را به معلم اجتماعيشان گفته است واو امروز به دفتر احضار شده تا درباره اين موضوع و اينكه چه كسي اين مطلب را به او اموخته است توضيح دهد ؛فهميدم اوضاع بد جوري خراب است جاي دشمنتان خالي سيخ دوم كباب با همه گرسنگي از گلويم پايين نرفت و براي اولين بار در بشقاب استيل كبابي اقاي صابري ماند.بالاخره دوباره با كمال رفيق شديم و باهم قرار گذاشتيم كه به پدر و مادرمان چيزي نگوييم.
دو هفته اي گذشت خوشبختانه خبري نشد يك عصر جمعه كه از بازي با بچه هاي كارفرماي پدرمان( انها بيش از سه ماه از سال را در اروپا مي گذراندند واخرين اسباب بازيهاي مدرن جهان را داشتند) باز مي گشتيم ناگهان خودرو پيكان مرحوم صدر نصيري مدير مدرسه برادرم را كنار كوچه دم در خانمان ديديم.قلب هر دويمان هري ريخت پايين؛داخل شديم سلام كرديم همه جواب دادند الا پدرمان .تا رفتيم لباس عوض كنيم مادرم مرا صدا زدو من به مهمانخانه رفتم اقاي صدر نصيري بدون مقدمه ؛از من راجب گوينده ان جمله ( سلطنت گناه است ) پرسيد؛ منهم بي درنگ يك دروغ به ذهنم رسيد و گفتم: اين را از يكي از بچه هاي سال سوم كه پدرش خلبان است و اواسط سال به دليل ماموريت پدرش از مدرسه رفت شنيدم.او هم سري تكان داد و گفت: معلوم است پدرش مي دانسته اين پسر دسته گل به اب مي دهد.ساعتي بعد مرحوم صدر نصيري و خانمش رفتند وپس از ان پدرم يك لنگه چك ويك پس گردني حواله هردوي ما كرد و يك هفته با ما حرف نزد.بعد ها مادرمان گفت كه صدر نصيري مانع ارسال گزارش ان معلم به ساواك شده و گفته است كه من اين خانواده را سالهاست مي شناسم و حتمااشتباه شده است.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی