بینش معاصر

جمعه، دی ۰۵، ۱۳۸۲

برای تدریس به ولایت رفتم. سوار هواپیما که شدیم یک کم تاخیر داشت حدس زدم که باید چند تن از دولتمردان همراهمان باشند.بله استاندار و سه تن از نمایندگان مجلس ولایت (شیرزاد هم در بین انها بود) که از جلسه وزارت کشور برای پیگیری رد صلاحیت شدگان معتمدان انتخابات برمی گشتند همسفرمان بودند. اول صبح پس از انکه رسیدم به عادت مالوف گذشته ها به چایخانه آزادگان در چاه حاج میرزا شدم تا صبحانه ای وقلیانی نوش جان کنم.بعدش به سراغ دوتن از دوستان و همکاران قدیم که اینک در یک بنگاه اقتصادی عام المنفعه کار می کنند رفتم. ریس ان بنگاه که از متنفذان فرهنگی و اقتصادی ولایت است با رای من در باره انتخابات مبنی بر تردید جدی برای مشارکت مخالف بود ومدعی بود که با همین اندک قدرت هم می توان به بخشی از اطلاعات حکومتی دست یافت وبرای پیشگیری از وطن فروشی(برای حفظ قدرت) پاره ای از اقایان بهره برد.
دیدن پدرم که پس از چهل سال کار کردن اینک خانه نشین شده ( به ویژه انکه دیگرچون گذشته راه هم نمی تواند برود) برایم رنج آور است . ناچار به ورود به اختلاف بین او و مادرم برای خواستگاری خواهرم شدم اما دلشکستگیش را تاب نمی اوردم.به ذکر چند جمله غیر مستقیم در رد آرای سنتیش بسنده کردم وبرای حل این مشکل دست بدامان برادر بزرگترم شدم .شب هنگام هم با تماشای نصفه نیمه یک فیلم جذاب (دعا کن زندانی) بخواب رفتم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی