بینش معاصر

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

پس از چهل روز از هزار قله برگشتم اما چه برگشتني.گردان ماهنوز ماموريتش تمام نشده بود و نتيجتا بايد انجامي بود و من ناچار براي امتحان كنكور بايد به ولايت مي رفتم.به بنه(به ضم ب وسكون ن وكسر ه بمعناي محل تداركات) امدم؛ خودرو سنگين گازي ( يك نوع خودرو باربر نظامي روسي)اماده بازگشت به عقبه يعني پادگان كنارسد سنندج( معروف با پادگان لوله)بود منهم به دليل جا نداشتن در كابين ؛ ناچار در قسمت عقب يعني باربري سوار شدم.چشمتان روز بد نبيند مدت سه ساعت مثل يك لوبيا بر قربيل با لا و پايين مي شدم وهنگاميكه به پادگان رسيدم حالم بهم خورد.بعد از يك حمام صحرايي لباس عوض كردم و براي تهيه بليت به شهر سنندج امدم ؛اما بليت نبود ناچار با راننده صحبت كردم و با پرداخت ده تومان(كل كرايه 35تومان بود) اضافه كنار او مشروط به اينكه تا مقصد نخوابم نشستم. نزديك همدان پست بازرسي بود و پس از بررسي نظاره اي همه مسافران به من اشاره كردندو گفتند: بيا پايين و ساكت را هم بياور.پايين رفتم و ساكم را از جعبه اتوبوس در اوردم تا برادران سپاه جبهه نديده همداني به بازرسيم بپردازند.با لحن تمسخر اميزي كه مقتضاي همه نيروهاي نظامي و قدرتمندان است رو به من از تعدادفشنگها و احيانا چتر منورها سئوال كردند منهم با پررويي پاسخ دادم؛ كه چيزي حدود دو خشاب بهمراه دارم .پس از بررسي ساك و جيبهايم عذرخواهي كردند .من برگشتم به داخل اتوبوس؛ حالا همه بگونه اي ديگر مرا نگاه مي كردند. در هر حال به ولايت رسيدم ومثل هميشه پس از ديدار پدر و مادرم اول سراغ ضبط ونوارهايم رفتم.كنكور را نيز امتحان دادم و با ناباوري كارشناسي ورزش قبول شدم كه به دليل نبود احكام قهرماني و نيز نمره پايين امتحان عملي كه در دانشگاه تهران انجام شد.در فهرست قبول شدگان نهايي جايي نداشتم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی