بینش معاصر

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

انروز تاطلوع افتاب گونيهاي خاك را پر كرده بر روي سنگر جمعي ميگذارديم.از طلوع افتاب باران خمپاره هاي 80 ميليمتري باريدن گرفت.
تانزديكيهاي ظهر از سنگر بيرون نيامديم.صداي يك قايق موتوري كه به اهستگي حركت مي كرد به خارج از سنگر هدايتم كرد؛بله حدسم درست بودقايق تداركات يا اذوقه رساني بود.غذاي گرم براي ناهار ويك گوني كنسرو براي شبها.
شب فرارسيد رحيم يخچالي سر دسته مان به داخل سنگر امد ورو به من گفت: شما امشب پاسبخش يك هستي ودسته ما داراي سه سنگر نگهبانيست؛كه تو وظيفه داري به انها سر كشي كني از ساعت 9 شب تا ساعت 12.
ابتدا قدري اين موضوع برايم جذاب بود كه از ميان اينهمه منهم جزو 4 نفر پاسبخش برگزيده شده ام.اما اين شادي ديري نپاييدبا امدن سياهي شب و موظف بودن به سركشي سه سنگر نگهباني كه هر كدام 250 متر از يكديگر فاصله داشتندوشنيدن سفير خمپاره ها كه نمي دانستم نزديك من فرود مي ايند ويا گذر خواهند كرد ودل ديگري را بهراس مياورند حلاوت ان شادي را ستاند.انشب از ترس تردد به تنهايي بين سنگرها؛ به سراغ هركدام از نگهبانان كه مي رفتم حداقل 40 دقيقه پيش انها مي نشستم و دونوبت تردداجباري نيز تمام فشنگهاي خشابهايم را خالي مي كردم به اين اميد كه عراقيها تصور كنند ما چند نفر هستيم.فرداي انروز سردسته مان از اينكه نگهبانان انشب از عدم حضور موثر من گلايه داشتندبه من تذكر داد منهم گفتم انها اشتباه مي كنند پيش هر كدام از انها حداقل 40 دقيقه بوده ام و او تذكر داد كه نقش پاسبخش اينست كه بطور دايم به انها سر بزند و نه اينكه پيش انها اطراق كند.بهر حال من ديگر پاسبخش نشدم و مثل بقيه نگهباني شبانه دو ساعته را پذيرفتم.
ده روزي سپري شد و ما هرگاه فرصتي دست مي داد (كاهش باران خمپاره ها)به پر كردن گوني خاك و نهادن ان بر روي سنگر وقت مي گذرانديم تا يكروز كه يك هلي كوپتر براي شناسايي منطقه روي سنگر ما پيدا شد مرحوم رحيم يخچالي مرا صدا زد و گفت : با كوله ات همراهم بيا .راستي عنوان نظامي من در ان دسته كمك ارپي جي زن بود ومن تا انموقع بجز حمل سه گلوله ان در كوله ام كار ديگري با ار پي جي بلد نبودم ؛كوله را برداشتم وبه دنبال رحيم در كانال رفتم .رحيم برروي يك تپه شكل گرفته از خاكهاي كنده شده يك سنگر انفرادي دراز كشيد و قبضه ار پي جي را روي دوشش نهادو مرا گفت كه گلوله يدكي را اماده كنم؛منهم در انتهاي پاهاي رحيم روي زمين دراز كشيدم و كوله ام را باز كردم چه صحنه اي بود خلبان و كمك خلبان به فاصله كمتر از ده متر قابل رويت بودند ناگهان هلي كوپتر سرش را بالا گرفت كه شليك كند رحيم فرياد كشيدبپر توي كانال اوهم سعي كرد همين كار را بكند كه بهم بر خورديم و با تشر گفت: اگر من شليك كرده بودم كه تو از اتش ان جز غاله مي شدي چرا پشت سر من دراز كشيده اي ؟ در هر حال هردو به كانال خزيديم و شاهد انفجار تپه ناشي از راكت هلي كوپتر.رحيم دو گلوله ارپي جي به سوي هلي كوپتر شليك كرد اما ثمري نبخشيد .
انروز رحيم گفت كه از امشب بايد در نگهباني جديتر باشيم چراكه ان هلي كوپتر براي كسب اطلاعات امده است و قطعا كمي نفرات مارا فهميده و گزارش كرده است. از ان شب به بعد دلهره من بيشتر بود و هر كدام مكلف بوديم در موقع نگهباني چند خشاب را براي فريب دشمن خالي كنيم.دو سه روز بعد شبانگاه مارا كه چهار نفر بوديم به پد سنگر كمين بردند.انجا عرض جاده دوبرابر بود ويك سنگر جمعي وجود داشت كه من كه از همه كوتاه قدتر بودم مي توانستم پاهايم را دراز كنم ارتفاع ان نيز به سختي به يك متر مي رسيددر ان هفت روزي كه انجا بوديم خوراك ما بيسكويت و ويفر بود و چند بطر اب معدني(گرچه بعدها كنسرو ماهي هم اوردند) اما كسي از ترس نياز به دستشوي وخروج از سنگر كه تنها مامن در برابر سيل خمپاره هاي 60 بود جرات نداشت بجز ضرورت از انها بخورد.در شبانه روز هر چهار ساعت دو ساعت نگهباني داشتيم انهم در سنگر كمين انفرادي كه در پانزده متري سنگر جمعي قرار گرفته بود.از گروه ماقبل ما كه از دسته خودمان بودند دونفر همين جا شهيد شده بودند يكي از انها هنگام خروج از سنگر براي قضاي حاجت و ديگري حين حركت براي رفتن به سنگر كمين.
همانجا بود كه من با نهيب گلوله مستقيم تانك تي 79روسي اشنا شدم.نوبت دوم نگهباني من عراقيها با استفاده از بلند گو ترانه عربي پخش مي كردندمن كمي كنجكاو شدم؛ سرك كشيدم تا جاي بلندگو را ببينم كه ناگهان صداي مهيب انفجار و بارش گل و لاي و لجن برسرم مرا متوجه سفير گلوله مستقيم تانك كرد سرعت حركت گلوله تانك از صوت بيشتر است بهمين دليل اول صداي انفجار گلوله را شنيدم و بعد شليك و صفير انرا.
چند روز گذشت يك نفر از ما نيز مجروح شد .بالاخره من جاي بلند گو را يافتم پشت يك تانك به گل نشسته روبروي سنگر كمين ما بود. يكشب چند نفر از ستاد فرماندهي لشگر براي سر كشي به ديدن ماا مدنددر ميان انها ديدن پسر دايي پسر داييهايم؛ نميدانيد چقدر جذاب و لذتبخش بود من انهاراهر سال هنگام بازديد هاي نوروزي در منزل دايي حسين مي ديدم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی