بینش معاصر

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲

درياي بزرگتر
من و روحم به درياي بزرگ رفتيم تا شنايي بكنيم .چون به ساحل رسيديم در پي جاي پنهان و خلوتي مي گشتيم مردي را ديديم كه روي سنگ خا كستري نشسته بود و ذره ذره نمك از كيسه اي در مي اورد و در دريا مي ريخت.روحم گفت : اين شخص بد بين است . بيا از اينجا برويم .
در جايي ديگر مردي را ديديم كه قند بر مي داشت ودر دريا ميريخت . روحم گفت : اين هم خوش بين است او هم نبايد بدن برهنهء ما را ببيند.
همچنان مي رفتيم .نا گاه صداي مردي را شنيديم كه فرياد مي زد : اين درياست اين درياي عميق است چون به صدا رسيديم مردي را ديديم كه پشت به دريا كرده ويك گوش ماهي به گوش گذاشته و به نجواي درون ان گوش ميدهد روحم گفت: بيا برويم اين واقع بيني است كه به كلي كه ان را نمي شناسد پشت كرده وخود را با يك پارهء كوچك مشغول مي دارد.
پس همچنان رفتيم .در علف زاري مردي سرش را زير ماسه ها فرو كرده بود . به روحم گفتم : مي توانيم اينجا شنا كنيم چون او ما را نمي بيند . روحم گفت : نه زيرا او از همه خطر ناك تر است اين خشك مقدس است .گفت: بيا از اينجا برويم . چون جاي خلوت وپنهاني نيست كه ما در ان شنا كنيم.
انگاه از كنار ان د ريا رفتيم تا درياي بزرگ تر را پيدا كني
(پيامبر جبران خليل جبران)

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی