بینش معاصر

شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲


به فكر افتاده ام كه هر از چند گاه بخشي از خاطرات جنگ را قلمي كنم.اميدوارم خواندني باشد.
درست سه روز پس از خاكسپاري پسر عمويم(16 اسفند ماه 1363) روانه جبهه شدم.البته دوروز پس از حمله موفقيت اميز فتح المبين به بسيج مراجعه كرده بودم اما به دليل كوتاهي قد از پذيرشم خوداري كردند.
من با رفيق بازي از رفتن به دوره اموزشي سرباز زدم و بدون اموزش حرفه اي كه ان روزها 45 روز در پادگان قدير بطول مي انجاميد ؛راهي دارخوئين در نزديكي شادگان واقع در 70 كيلومتري ابادان شدم.ورود ما به اردوگاه قدس در شمال رود كارون بود.تا ظهر علاف بوديم ومن هم بسيار كلافه (اخر من بسيار ناشكيبا و عجول هستم).ناگهان اعلام كردند كه گردان امام حسين براي تجديد قوا(پس از عمليات نا فرجام بدر) نياز مند يك گروهان است .سر دسته ما شادروان رحيم يخچالي بود( او همسن من اما با قامتي رشيد وجثه اي ستبر با يكسال سابقه حضور در جبهه).
براي اعزام به خط مقدم يك اردوي ده روزه را در همان اردوگاه قدس گذرانديم و نتيجه ان طاول زدن كف هر دو پاي بنده بود كه باعث شد چهار روز از صبحگاه رهايي يابم.بالاخره در ساعت يازده شب يك روز از اسفند ماه مارا با يك اتوبوس گلگيري شده (استتار)به شط علي(ضلع شرقي هور العظيم) منتقل كردند.پس از انجام عبادت بامدادي با چند قايق موتوري كه اينك مشابه ان در پارك ملت ام القري(تهران) مشاهده مي شودبر روي ابهاي راكد وكمي هم متعفن هور شناور شديم.هوا گرگ وميش بود.پس از طي 30 تا 40 دقيقه با صداي انفجارهايي كه من تا ان زمان در تلويزيون ديده و شنيده بودم مانوس شدم مقر ما پاسگاه ابي 4در سرزمين ابي عراق بود.
اين پاسگاه از پلهاي بهم پيوستهيونوليتي درست شده بود وبا جريان اب ناشي از سير قايق هاي پيش گفته تكانهاي حسابي مي خورد.شبها موظف بوديم كه دوساعت يك نفره ويا چهار ساعت دونفره به پاسداري بگذرانيم و البته همه دونفره و جهار ساعت را از بيم حمله نيروهاي اطلاعات عمليات عراقيها بر مي گزيدند.يكي از سرگرميهاي بچه ها انفجار نارنجك صوتي در اب براي شكار ماهي ويا كشتن سگ ماهيها بود.
ده روزي در انجا سپري شدويكشب براي انتقال ما به جاده خندق( تنها دست اورد عمليات بدر) دوباره ما سوار بر قايق شديم و پس از طي 50 دقيقه با انبوهي از انفجارها كه ناشي از اتش دشمن بود به يك جاده با عرض 15 متر روي هور العظيم رسيديم.پياده شديم وبه فرمان؛ مهلت داشتيم تا قدري بياساييم البته داخل كانالهاي تعبيه شده در اين جاده كه توسط عراقيها با دستگاهاي مدرن ان زمان تمام طول اين جاده را براي امنيت نيروهايشان كانال كشي كرده بودند.من همانطور كه كوله ام بر پشتم سوار بودونقش تكيه گاه را ايفا مي كرد خوابم برد.بنظر ساعت 4 صبح بود ما را صدا زدند كه بسمت شمال در همان كانال حركت كنيم ؛شايد يك ساعت ويا بيشتر سپري كرديم تا به سنگرهايي در كنار كانالها رسيديم.ما مكلف بوديم خط را از نيروهاي عملياتي كه اينك در اختيار بچه هاي سپاه يزد بود تحويل بگيريم.نميدانيد با چه شعفي انجا را ترك مي كردند من بعد از گذشت دوروز راز اين شعف را يافتم. سمت چپ ما ابي به وسعت 50 كيلومتر ودر سمت راست به وسعت 60 كيلومتر راهي براي جان پناه داشتن باقي نمي گذاردو عراقيها از طلوع افتاب تا شامگاهان با خمپاره هاي 60 و80 ميلي متري امان از ما مي ستاندندعرض اين جاده هم 15 متر؛ ديگر نيازي به گرا دادن و گرا گرفتن نبود هر چه شليك مي شد به گوشه اي از جاده كه ما در ان مستقر بوديم اصابت مي كرد اما دريغ از يك خمپاره كه از سوي ما شليك شودو اين ثمره تحريمها بودانشائالله بعدها خواهم نوشت كه ما در عمليات والفجر هشت بود كه جنگ واقعي يعني سلاح در مقابل سلاح را درك كرديم تا پيش از ان سلاح در مقابل تن ادمي بود.
براي من كه تايپ بلد نيستم زياده است؛ باشد تا وقتي ديگر كه از شب اول ان جاده و ا...بنويسم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی