بینش معاصر

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲

در روزهاي كهن؛هنگامي كه نخستين لرزش سخن به لبهايم امد؛از كوه مقدس بالا رفتم وباخدا گفتم:خداوندگارا من بنده توام.اراده پنهان تو قانون من است وتا ابدتورا فرمانبردارم.
اما خدا پاسخي ندادومانند توفاني سهمگين گذشت.
انگاه پس از هزار سال از كوه مقدس بالا رفتم وباز با خدا گفتم:افريدگارا؛من افريده توام .تومرا از گل ساختي ومن همه چيزم را از تو دارم.
اما خدا پاسخي ندادومانند هزار بال تيز پروازگذشت.
انگاه پس از هزار سال دوباره از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم:اي پدر؛ من فرزند توام.توبا رحمت و محبت مرا به دنيا اوردي.ومن با محبت وعبادت ملكوت تورا به ارث مي برم.
اما خدا پاسخي نداد و مانند مهي كه تپه هاي دوردست را مي پوشاند گذشت.
انگاه پس از هزار سال باز از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم:خداي من؛ اي ارمان من و سرانجام من؛من ديروز توام وتو فرداي مني.من ريشه توام در خاك وتو گلاله مني در اسمان؛ وما با هم در برابر خورشيد مي باليم.
انگاه خدابر من خميد ودر گوشم سخنان شيريني به نجوا گفت؛ومانند دريايي كه جويبار را در بر مي كيرد مرا در بر گرفت.
وهنگامي كه به دره ها و دشت ها فرود امدم خدا هم انجا بود.
ديوانه (جبران خليل جبران)


0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی