بینش معاصر

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۳

من و جهان من1:

درسالی که گذشت مرا با یک ابلاغ دو پهلوبه جای شخصیتی رازگونه( به قول یکی از روزنامه نگاران ) منصوب کردند.گرچه خود انتصاب کنندگان در سال پیش در محافل خصوصی ترشان برای حذف من( البته با کمترین هزینه) سناریوی ایزوله کردن را در پیش گرفته بودند، امادر یک شرایط پیش بینی نشده ناچار شدند مرا به سمتی برگزینند که در طی این بیست و چند سال شخصیت واحدی در تمام این سالها برآن تکیه زده بود.شخصیتی که برخی از رسانه ها به مدح او را راز گونه خواندند و برخی به ذم او را سکولار و ضد انقلاب نامیدند ودیگرانی از وی به عنوان شخصیتی واپسگرای بزدل و جاه طلب که بازیچه همه نوع دولت و حکومتی بود،یاد کردند. برای من اما فارغ از داوری های از این دست ، مهم توانایی اداره پروژه ومرکز ثقل این پروژه و کنار آمدن با وی و همه همکاران سی ساله اش بود.حضور سایه وارخود او در سمت مشاور پروژه احتمال پیش آمدن اصطکاک که من به شدت از آن بیم داشتم را بیشتر می کرد. همه تلاشم برآن بود تا به او اطمینان دهم که من بر ارشمندی تجاربش واقفم و بر دست آوردهای چند ساله اش که به باورمن امروزه فاقد کار کرد است، احترام می گذارم.
درکمتر ازچهار ماه از انتصابم ،پروژه مهر ماه سر رسید ، گرچه شیوه وسرعت مدیریتم در آن پروژه باعث شد که پاره ای از مدیران همطراز که مسئولیت هدایت آنان با من بود، احساس خطر کنند و طی چند نشست با مشاور کنونی (همو که اینک من به جای او می باشم)سناریوی تحدید مرا در پروژه بهمن ماه عملی سازند،اما در هر حال با همه پستی و بلندیش به روایت رسانه ها به خوبی طی شد. اما در پروژه بهمن ماه اوضاع بسیار متفاوت وحجم پروژه بسیار درشت تر ازپروژه مهر ماه بود.اداره دفتری که پیشتر با سامانه مدیریت اقتدارگرای شرقی با همه حسن و قبحش اداره شده بود واکنش های متفاوتی را در بین همکارانی که اینک من ریس آنان شده بودم برانگیخت.مسئول حاذق دفترم از پذیرش شیوه مدیریت جدید در خفا سر باز می زد و هرگاه می توانست این مخالفتش را به رخ دیگر همکاران که اینک راضی از وضعیت موجود بودند ،می کشید.فضای باز ایجاد شده موجب آشکار شدن پاره ای از کاستی ها شد که مشاور امروز (مدیر پیشین) و مسئول دفترم از هر فرصتی برای بزرگ نمایی آن به عنوان شاهدی بر ناتوانی من، استفاده می کردند.رفتار مدیریتی نزدیک به مدنیت باعث پیدایش انتظاراتی شده بود که با حجم ظرفیتهای نرم افزاری و سخت افزاری سازمان تابعه ،همخوانی نداشت.
پیگیری پروژه بهمن ماه به طرز جدی ازآبان ماه شروع شد.همه کوششم که پیشگیری از ایجاد حس رقابت در میان مدیران همطراز بود،افاقه نکرد ناچار دو موتور از چهار موتور محرکم را خاموش کردم تا سرعت کارم حس تنفری را برنیانگیزد.اداره جلسات پروژه را با شیوه خنثی بر عهده می گرفتم .برای پیگیری اموری که وظیفه مدیران همطراز بود تا جاییکه ممکن بود از امضا و کلام مدیر ارشد بهره می بردم تا مبادا کسی را برنجانم.همه عملیات برنامه ریزی را بادقت و وسواس در بر نیانگیختن همطرازان به پیش بردم .اینک وقت اجرای پروژه رسیده بود.مدیر پیشین و مشاور امروز یک بخش مهم را برعهده داشت که درهمه این سالها انجام همین بخش نجات بخش وی از تغییر و تحول شده بود. مدیر ارشد اما به زیرکی از من خواست تا آن بخش راهم کنترل کنم تا مبادا اشتباهی در ان رخ داده باشد ویا به صورت دیگری بتوان طراحیش کرد تا میزان مطلوبیت را بیشتر کند.در کمتر از نیم روز این کار با وسواس انجام شد دو خطا رخ داده بود (که البته من آن را طبیعی می دانم) و البته در یک بخش از ان می شد تغییراتی انجام دادکه میزان مطلوبیت افزایش یابد. انتقال خطاها و درخواست اصلاح از سوی مدیر ارشد به مشاور کنونی خشم وی را بر علیه من برانگیخت و وی را که به دلیل یگانه بودن در این مسند طی این سالهابه شخصیتی پرخاشگر و یگانه مجتهد، تبدیل کرده بود،عزمش را بر محدود کردن من با استفاده از مسئول دفتر ودیگر مدیران فادارش جزم نمود. از فردای آن روز من در سلولی به نام دفترم حبس شده بودم.ادامه مدیریتم در بخشی از حساس ترین زمان پروژه با کندی وگاه با التماس محترمانه انجام می شد.تعویض مسئول دفتر نیز در این زمان یعنی نیمه جان کردن پروژه و اصلا منطقی نیود.شکایت از این موضوع به مدیر ارشد هم در آن گیر ودار احمقانه به نظر می رسید.مسئول دفترم با زیرکی پیر زنانه اش همه ان بخش پروژه را به مشاور کنونی احاله می داد وحتی از ارایه گزارش وضعیت پروژه به عناوین مختلف به من سرباز می زد. من اما دربندی به نام دفترم خشم فرو می خوردم وتلخی غرغره می کردم.به ندرت یکی از مدیران دیگر بخش های پروژه برای تنظیم و هماهنگی واپسین امور از من نظر خواسته یا مشاوره می گرفتند.حس تلخی تمام وجودم را فراگرفته بود . شبی برآن شدم تا به بهانه ای دیگر برسر کارم حاضرنشوم . امانگران ان بودم که افسانه آپولو هوا کردن این سالها تقویت شود نمی دانم از بزدلیم بود یا از پختگی و شکیبایی در هر حال هفت جام تلخ را چون شوکرانی هرروزه نوشیدم و با حجمی از غرور فرو ریخته از بامدادان تا بامدادانی دیگر در محل کار چون پادشاهی بی وزیر و سوار، سپری کردم.واپسین روزها اوضاع رفته رفته در حال بهبود بود ولبخند پیرزن مسئول دفترم در حال غنچه کردن تاشاید جبرانی باشد بر نامردمی هفته پیش.
وبالاخره پروژه ای که سالها به تقلید ناشیانه از غرب طراحی شده( و چنان گسترده و حجیم اجرا می شود اما مشابه هیچکدام از آنها نیست )، تمام شد وتجربه ای تلخ وسهمگین بر من گذاشت که به هیچکس تجربه اش را برای لحظه ای توصیه نمی کنم. چرا که اکنون نیز نمی دانم ادامه تمشیتم در اجرای پروژه ناشی از پختگی و شکیبایی بوده است یا اضمحلال مناعت طبع؟؟!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی