بینش معاصر

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

من در راه لس آنجلس

ویزای من دیر تر از بقیه آماده شد.(شاید نام کاملا عربی ام و یا حضور در جبهه و تجارب شیمیایی ام در جبهه باعث کنترل بیشتر دولت امریکاشده باشد)نزدیک به 8هفته پس از مصاحبه، طول کشید بعد هم با دردسر تنظیم بلیط مواجه شدم وبه ناچاربه صورت شهر به شهر یا بهتر بگویم کشور به کشور توانستم خودم رابه گروه در لس آنجلس برسانم.

اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد ابعاد نشان ها و برچسب های لباس های افسران کنترل فرودگاه لس انجلس است.پس از آنی که نوبت من می رسد افسر کنترل با مشاهده پاسپورتم، مرا به افسر دیگری حوالت می دهد و او مرا به اتاقکی در ضلع دیگری از فرودگاه می برد.در انجا باید دو صفحه اطلاعات جدید پر کنم.چند دقیقه طول می کشد پس از آنی که میز یکی از سه افسری که در آن اتاق موجود است خالی می شود به نزد افسری سفید پوست و میان بالا می روم..افسر شوخ طبع روز تولد مادرم را می پرسد و من به کندی و با تانی پاسخ می دهم که نمی دانم.او می پرسد مگر برای مادرت هدیه نمی خری و من دوباره با کلماتی اندک به او می گویم که تقویم ما با آنها متفاوت است.در این میان چند لغت فرانسوی هم می گویم .به چشمانم زل می زند و می گوید: تو باید انگلیسی حرف بزنی و اگر بلد نیستی باید یاد بگیری.دست آخر دعوت نامه ام را طلب می کند.برایش شرح می دهم که سفارت شان در دبی ان را تحویل گرفته اما نسخه دیجیتال آن را در لپ تاپم دارم.برایش نمایش می دهم. می گوید مگر تو ... هستی که این فرد برایت دعوتنامه داده است. می خندم ، می گوید شوخی نمی کنم تو چکاره ای؟ برایش به سختی شرح می دهم.اما باز نمی فهمد که من چه می گویم کلمات زیادی به زبان انگلیسی بلد نیستم ،کلافه می شوم.او دوباره یادآوری می کند که من باید زبان انگلیسی یاد بگبرم. بالاخره پس از 40 دقیقه تکمیل کردن فرم کامپیوتری با آن افسر خوش مشرب کارم تمام می شود و به من تذکر می دهد که هنگام بازگشت باید به دفتری در فرودگاه مراجعه کنم و اعلامیه خروج از امریکا را ثبت کنم.

چمدانم را برایم آورده بودند نزد اتاقک کنترل.بیرون از محوطه کنترل که می آیم چند نفررا با کاغذ هایی که نام میهمانشان را نوشته اند و منتطرند می بینم.اما نام خودم را نمی بینم.به سوی کافه بخش اسقبال از مسافران می روم.درخواست کافه می کنم. می پرسد کوچک یا متوسط یا بزرگ می گویم متوسط.ناگهان متوجه می شوم که یک لیوان مقوایی بزرگ پر از قهوه برایم مهیا می کند.تازه متوجه می شوم اینجا امریکاست همه چیزاینجا ابعادش بزرگ است.قهوه را دست می گیرم و چرخی در محوطه می زنم ناگهان چشمم به نامم بر روی ورقه ای در دستان یک مرد درشت هیکل سیاه پوست کت و شلوار و جلیقه پوش می افتد به سویش می روم و سلام می کنم. و می گویم ای ام ... با لبخند تحویلم می گیرد و چمدانم را دست می گیرد و مرا به پارکینگ فرودگاه هدایت می کند.وای خدای من یک خودرو بزرگ سیاه مانند خودرو مقامات رسمی انتظارمان را می کشد.سوار می شویم.خیابان های لس آنجلس را با ولع تماشا می کنم.انبوه خودرو های بزرگ و شاسی بلند و البته برخی از آنها با تایر های بسیار درشت شبیه فیلم های حادثه ای آمریکایی.به هتل می رسیم.میزبانمان انجاست. به گرمی به استقبالم می آید و خبری ناخوش آیند می دهد.

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸


یادش گرامی که آزاده زیست و آزاد مرد.

اکبر گنجی:شخصیت کاریزماتیک آیت الله خمینی چیزی نبود که او را وادار به سکوت کند. "پست رهبری" چیزی نبود که او را فریب دهد. اهانت و حمله ی اوباش چیزی نبود که او را بترساند. حبس چند ساله در منزل چیزی نبود که او را وادار به عقب نشینی کند. فضائل چیزی نبود که او بتواند آنها را در پای رذائل قربانی کند. تنهایی و تک افتادگی چیزی نبود که مقاومت شجاعانه ی او را سست سازد. اهانت های گسترده ی زمامداران حاکم ، آخوندهای درباری و دستگاه سرکوب چیزی نبود که او را بشکند. یک آن خانواده ی زندانیان را تنها نگذارد.

دکتر سروش: نصیب او در دایره قسمت، خون دل بود و چون پیشوای پارسایان علی‌علیه السلام عمری را در اندوه و ناکامی به سر برد و از طعن و تهمت و دشنام و ناجوانمردی دشمنان نصیبی وافر یافت، با این همه هیچ گاه چون عیسا مسیح به درگاه خدا ننالید که "چرا رهایم کرده ای"، بل چون سالار شهیدان حسین علیه السلام گفت رضی برضاک، تسلیما لامرک.

حق بلکه تکلیف او بود که چون یک فقیه مجتهد با پاره ای از اجتهادات آیت الله خمینی در آویزد و آنرا نپذیرد. حق او بود که چون یک شهروند آزاد، رهبر حاکم را نقد کند و بر او خرده بگیرد. اما نظام استبداد دینی آن نقد‌ها را نه تنها بر چشم و سر ننهاد بل چون گناهان کبیره‌ای دید که فاعلش سزاوار مجازات است و دلیل‌های عوامانه عنوان کرد که دل امام را خون کرده‌ای و در" امتحان خطیر "مقبول نیفتاده ای لا جرم مستحق عقوبتی.